یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۵

تو هم نمی مانی


تو هم با من نمي ماني, برو بگذار بر گردم
دلم ميخواست مي شد با نگاهت قهر مي کردم

برايت مينويسم , اسمان ابريست , دلتنگم
و من چنديست دارم با خودم ,با عشق مي جنگم

اگر مي شد برايت مي نوشتم روزهايم را
و سهم چشم هايم را,سکوتم را ,صدايم را

اگر مي شد براي ديدنت دل دل نمي کردم
اگر ميشد که افسار دلم را ول نمي کردم

دلم را مي نشانم جاي يک دلتنگي ساده
کنار اتفاقي که شبي ناخوانده افتاده

هميشه بت پرستم , بت پرستي سخت وابسته
خدايش را رها کرده, به چشمان تو دل بسته

تو هم حرفي بزن ,چيزي بگو, هر چند تکراري
بگو ايا هنوزم, مثل سا بق دوستم داري ؟

خودم مي دانم از چشمانت افتادم, ولي اين بار
بيا و خورده هايم را ز زير دست وپا بردار